کد مطلب:124354 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:155

سخن او با ابن ملجم
[47]- 66 - مجلسی رحمه الله از شعبی نقل كرده است:

.. ابن ملجم را دستگیر كردند و نزد امیرمؤمنان علیه السلام آوردند. حسن علیه السلام به او نگریست و فرمود:وای بر تو، ای دور از رحمت خدا! ای دشمن خدا! تو امیرمؤمنان علیه السلام را كشتی؟ تو امام مسلمانان را از دست ما گرفتی؟ آیا این پاداش اوست كه تو را پناه داد و نزدیك ساخت و بر دیگری مقدم داشت؟! ای بدبخت! آیا او برای تو، بد امامی بود كه این گونه كیفرش دادی؟! ابن ملجم چیزی نگفت، ولی گریست. حسن علیه السلام بر روی پدر افتاد و او را بوسید و گفت:پدرجان! این، كشنده ی توست كه خدا ما را بر او مسلط كرد. علی علیه السلام چون خواب بود، پاسخی نداد. حسن علیه السلام نخواست او را بیدار كند.

حسن علیه السلام به ابن ملجم رو كرد و فرمود:ای دشمن خدا! آیا این پاداش اوست كه تو را پناه داد، و نزدیك ساخت و عطا كرد، و بر دیگران مقدم داشت؟ ای بدبخت ترین بدبختان! آیا او برای تو بد امامی بود كه این گونه كیفرش دادی؟

آن ملعون گفت:ای ابامحمد! آیا تو كسی را كه در آتش است، نجات می دهی؟ پس فریاد گریه و شیون مردم برخاست. حسن علیه السلام فرمود:آرام باشید. سپس به حذیفه كه ابن ملجم را آورده بود، رو كرد و فرمود:چگونه بر این دشمن خدا دست یافتی؟ كجا او را دیدی؟ گفت:مولای من! داستان من با او عجیب است. من دیشب خواب بودم؛ همسرم



[ صفحه 83]



كه از قبیله غطفان است، كنارم بود. من خواب بودم، او بیدار. او فریادی شنید و هاتفی كه خبر مرگ امیرمؤمنان علیه السلام را می داد و می گفت:«سوگند به خدا! اركان هدایت فرو ریخت. سوگند به خدا! نشانه های درخشان تقوا نابود شد. پسر عموی محمد مصطفی كشته شد. علی مرتضی كشته شد. بدبخت ترین بدبختان او را كشت.»

همسرم مرا بیدار كرد و گفت:امام تو، علی بن ابیطالب علیه السلام را كشتند، و تو در خوابی! من پریشان برخاستم و گفتم:وای بر تو! چه می گویی؟ خدا دهانت را بشكند! شاید سخن شیطان شنیده ای، یا خواب دیده ای؟ وای بر تو! امیرمؤمنان علیه السلام كه گناه و ظلمی بر كسی، نكرده است! او همچون پدری مهربان برای یتیمان و همچون همسری دلسوز برای بیوه زنان است. علاوه بر این، چه كسی می تواند علی علیه السلام را كه شیری دلاور، پهلوانی شجاع و جوانمردی بزرگوار است، بكشد؟! او گفت:من چیزی شنیدم كه تو نشنیدی، و از چیزی باخبرم كه تو نیستی...

حسن علیه السلام [بعد از آوردن ابن ملجم و دیدن او] فرمود:سپاس آن خدایی را كه ولی خود را یاری كرد و دشمن خود را خوار ساخت. سپس بر روی پدر افتاد و او را بوسید و فرمود:پدرجان! این، دشمن خدا و دشمن توست كه خدا ما را بر او مسلط كرد. علی علیه السلام چون خواب بود، پاسخی نداد. حسن علیه السلام نخواست او را بیدار كند. لحظاتی گذشت و او دیده گشود و فرمود:ای فرشتگان پروردگار! با من مدارا كنید. حسن علیه السلام عرض كرد:[پدرجان!] این، دشمن خدا و دشمن تو، ابن ملجم است كه خدا ما را بر او مسلط كرد. اینك نزد شماست.

امیرمؤمنان علیه السلام چشم گشود و به او، كه كتف بسته و شمشیر در گردن بود، نگریست و با صدای ضعیف و شكسته و مشفقانه فرمود:فلانی! گناه بزرگی كردی و اشتباهی عظیم مرتكب شدی. آیا من برای تو، بد امامی بودم كه این گونه كیفرم دادی؟ آیا بر تو، مهربان نبودم، تو را بر دیگران مقدم نداشتم، به تو احسان نكردم و بر عطای تو نیفزودم؟ آیا درباره ی تو به من چنین و چنان نمی گفتند؟ با این حال، من تو را آزاد گذاردم. و باز عطایم را به تو دادم. با این كه می دانستم تو - به ناچار - مرا خواهی كشت؛ ولی ای ناجوانمرد! من امید داشتم كه از جانب خدا بر تو پیروز شوم و تو از گمراهی ات برگردی، اما ای بدبخت ترین



[ صفحه 84]



بدبختان! شقاوت بر تو غلبه كرد و تو مرا كشتی.

ابن ملجم گریست و گفت:ای امیرمؤمنان! آیا تو كسی را كه در آتش است، نجات می دهی؟ امیرمؤمنان علیه السلام فرمود:راست گفتی. سپس به فرزند خود حسن علیه السلام رو كرد و فرمود:با اسیر خود مدارا كن. به او رحم كن. به او نیكی كن. بر او مهربان باش. آیا نمی بینی چگونه چشمانش گود افتاده است.، و دلش از هراس و بیم می لرزد؟ حسن علیه السلام عرض كرد:پدرجان! این لعن شده ی تبهكار تو را كشت و ما را داغدار كرد. شما می فرمایید:با او مدارا كنیم؟ امیرمؤمنان علیه السلام فرمود:آری، فرزندم! ما خاندانی هستیم كه بر خطاكاران خود، جز كرم و عفو نیفزاییم... [1] .


[1] بحارالانوار 284:42.